مختلف
به وبلاگ R.M خوش آمدید اینجا از درد عشق عشقم ساختم

در باره ما
 

توی این وبلاگ مطالب زیادی پیدا میشه در مورد نرم افزار . بازی . عشق . عکس

 

لينك روزانه
 
دانلود فیلم
پی جی گیم . مختلف
وبم
ساعت دیواری فانتزی
مخفیگاه دات کام
عاشقک
سرگرمی و دانلود
آهنگ
فروش کارت شارژ
یک فنجان چای
جالبستان
حواله یوان به چین
خرید از علی اکسپرس
دزدگیر دوچرخه
الوقلیون
براي تبادل لينک ابتدا لينک مارو بانام:  خودکشی   در وبلاگ ياسايتتان قراردهيد
 
كد هاي جاوا
 



موس

دریافت کد تغییر شکل موس

 


خودکشی

این داستان رو بخونیید و در موردش خوب فکر کنید هم آقایان هم خانمها عبرت میگیرید

و نتیجه میگیرد با مشت بزنید به در مردم اونا با لگد درتونو میزنن

پسری به دختری که تازه باهاش دوس شده بود میگه:
امروز وقت داری بیای خونمون؟
دختر:مامانم نمیزاره با چه بهونه ای بیام؟
پسر:بگو میخوام برم استخر...
دختر اومد خونه دوس پسرش
پسر:تو که اومدی استخر باید موهات خیس باشه برو حموم موهاتو خیس کن
وقتی دختر میره حموم پسر یکی یکی به دوستاش زنگ میزنه...
پسر و دوستاش یکی یکی میرن حموم و به دختر.....
این که اخری رفت حموم 1ساعت 2ساعت
دیدن خیلی دیر کرده
رفتن حموم دیدن دختر و پسر رگ دستاشونو باهم زدند و گوشه حموم افتادن و
رویه دیوار حمومنوشته:

 
نـامـــــردا خـــواهرم بـــــــــــود


|

داستان واقعی بر اساس نوشته الهام

داستان واقعی بر اساس نوشته الهام دختر رویایی و دل پاک حتما بخونیید

 

ببینید این دختره چقدر دلش پاکه و این پسره چقدر بی همه چیزو .... است

 

http://www.pcparsi.com/uploaded/pc35891e2f7167345f81810daa3d4cc993_1222551655eshg.jpg

 

همه چی از چت شروع شد ... از اینترنت ... کاش هیچ وقت اونجا نمیرفتم و عاشق نمیشدم .اینکه چه جوری آشنا شدیم و چه کارا کردیم مهم نیست ... مهم الانه که دارم از دستش میدم . بچه مدرسه ای بودم هنرستانی روزی نبود که پسرای خوش تیپ با ماشینای آن چنانی جلوی در منتظرم نباشن. به هیشکی محل نمیدادم اصلا برام مهم نبود توی یه دنیای دیگه بودم . خیلی از دوستام آرزو داشتن که اون پسرا جای من سمت اونا میرفتن بهم میگفتن خاک تو سرت، دیگه چی میخوای از این بهتر؟ ولی من جوابم نه بود و نه...عشق چت داشتم ... اون قدر تو چت مسخره بازی درمی آوردم که تک تک پسرا میومدن و بهم پیغام خصوصی میدادن و شماره و ...بازم محل نمیدادم میرفتم چت که بخندم ای کاش پاهام قلم شده بود و نمیرفتم ... چند وقتی بود با یکی چت میکردم پسر خوبی بود یه سال ازم بزرگتر بود احساسبدی بهش نداشتم .عکسشم دیده بود یه جورایی ازش خوشم اومده بود. ولی حتی یه لحظه همنمیتونستم به دوستی باکسی فک کنم .بالاخره اون روز لعنتی رسید و شمارشو داد ازم خواست که بهش تک بزنم تا به قول خودش با هم آشنا شیم (حرف همیشگی پسرا)یه هفته بود که شمارش تو گوشیم بود.دیگه نت نمی یومد دلم تنگ شده بود واسش دل رو زدم به دریا و یه اس ام اس دادم خیلی زود.شناخت و گفت فلانی هستی و .... 

دوستان هنوز مونده اصل داستان از اینجا شروع میشه

 

برای خواندن اصل داستان به ادامه مطلب بروید

 


.:  ادامه مطلب :.
|

داستان عاشقانه زیبا و غمگین

 

 

 

 داستان عاشقانه زیبا و غمگین

 

نگارش یافته توسط ستاره
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست. من جزومو بهش دادم.

بهم گفت:

”متشکرم”.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم.
من عاشقشم.
اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم.

تلفن زنگ زد.
خودش بود .
گریه می کرد.
دوستش قلبش رو شکسته بود.
از من خواست که برم پیشش.
نمیخواست تنها باشه.
من هم اینکار رو کردم.

وقتی کنارش نشسته بودم، تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس، خواست بره که بخوابه، به من نگاه کرد و گفت:

”متشکرم ” .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت:

”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

من با کسی قرار نداشتم.

ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم، درست مثل یه “خواهر و برادر”. ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.

آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم.

به من گفت:

”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید.

من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره.

میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد، و من اینو میدونستم، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی، با وقار خاص و آروم گفت:

تو بهترین داداشی دنیا هستی، متشکرم.

میخوام بهش بگم، میخوام که بدونه، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم. من عاشقشم.

اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.

با مرد دیگه ای ازدواج کرد.

من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم. اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت:

”تو اومدی ؟ متشکرم

سالهای خیلی زیادی گذشت.

به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”ا

 



|

داستان عشق ایرانی
 
داستان عشق ایرانی
........
داستان از اینجا شروع شد که یک روز پدر و مادرم بمن دختر شهیدی که از فامیل هابود پیشنهاد دادن برای ازدواج  دختری که سال ها تو فکرش بودم اما لب باز نمیکردم.خلاصه مادرم رو فرستادم تا ببینه مزه دهنشون چیه و اونا خیلی خوشحال شدن که من میخوام بیام خواستگاری و قرار خواستگاری رو گذاشتن. منم از ذوق خودم رفتم لباس خریدم و کلی تیپ زدم.وقت خواستگاری که شد لباس پوشیدم آماده شدم که بریم دیدم تلفن زنگ زد. من رفتم کفشامو پاک کنم دیدم مادرم بیرون نمیاد. برگشتم دیدم داره التماس میکنه که تو رو خدا بزار بیایم بعد جواب نه بده پسرم ناراحت میشه.فهمیدم که مادر دختره زنگ زده میگه نیاین دخترمو نمیدم. منم به مادرم گفتم قطع کن منت نکش نمیدن که نمیدن به درک که نمیدن نمیخواد منت بکشی.با خودم گفتم قسمت نبوده بیخیال ولی خیلی ناراحت شدم و یادمه از عصبانیت یه مسیر خیلی طولانی رو پیاده رفتم (عادت دارم وقتی عصبی میشم راه میرم)بعد دو روز پسر خاله دختره  بمن زنگ زد و گفت دخترخالم و خالم پشیمون شدن و از من خواستن تا باتو حرف بزنم که برگردی بیای خواستگاری!!!!!منم هرچی اصرار کرد گفتم نه من جوابمو گرفتم قبلا . بعد یکساعت راضی شدم و قرار شد فرداشبش بریم خواستگاری.مراسم برگزار شد و با دختره حرفامون رو زدیم و گفت جوابم مثبته و قرار شد شب عید فطر سال 89 مراسم بله برون و عقد برگزار بشه.از فرداش هم با م رابطه برقرار کردم رابطه تلفنی و گاهی میرفتم جلو درشون و گاهی میرفتیم باهم بیرون .شب مراسم رسید، کت و شلوار دومادی رو به تن کردم و فامیلا هم اومده بودن خونه ما که بابام گفت برو لباساتو در بیار.!!!!مادر دختره به برادرش گفته بود به بابام بگه نیاین مراسم برگزار نمیشه و دخترمو نمیدم....من از خجالبت و عصبانیت و اینکه نمیتونستم تو چشم فامیل نگاه کنم لباسامو جمع کردم رفتم مشهد. تا خود مشهد م هی زنگ میزد میگفت نرو برگرد اگه بری شاهرگمو میزنم و ازین حرفا.
فرداش که رسیدم مشهد و بعد زیارت و کلی اشک ریختن تو حرم ساعت 10 بود که دختره بهم زنگ زد و گفت برگرد مادرم گفته بهت بگم بیاد یه مدرک دانشگاهی بگیره از الآن دخترم مال تو هست و از الآن نامزدین.منم قبول کردم اما وقتی خواستم برگردم دیدم یکی از دوستای صمیمی من تو حرمه شاخ درآوردم اونم تعجب کرد منو دید. (داستان ازین قرار بود که من ساده فکر میکردم دختره آخر پاکی و صداقته نگو خانم دنبال شوهر میگشته و به این دوست من که مثل داداشم بود پیام میداده که بیا خواستگاری و به دوستت جواب منفی دادم و تو رو میخوام اگه بیای. دوست منم که دیده شب عید فطر مراسم عقد ما دوتاست از ناراحتی زیاد پامیشه میاد مشهد. این رو بعد مدتها فهمیدم وقتی دوستم پیامک های دختره رو نشونم داد)با دوستم برگشتیم شهرمون. از مشهد براش حلقه خریده بودم و دستش کردم و گفت من رسما نامزدتم اما بدون عقد.دو روز بعد مادر دختره زد زیر قولش و گفت من کی همچین حرفایی زدم؟
دختره به من زنگ زد گفت نمیخوای کاری برای بدست آوردن من کنی؟ نمیخوای برای من تلاش کنی؟؟ گفتم چیکار کنم؟ گفت پاشو بیا جلو در خونه ما و با مادرم حرف بزن مثل یه مرد! منم میام ازت حمایت میکنم.من ساده اومدم جلو در خونشون و بامادرش خیلی منطقی حرف زدم اما هرچی گفتم میگفت نه هرچی آیه و سوره و حدیث آوردم میگفت نه. منم لج کردم و یکساعت تمام نشستم پشت درخونشون. آخرش با گریه و التماس مادرش رفتم. م هم نیامد حمایت کنه (بعد چهار ماه شب عاشورا یکی از دوستام بهم قضیه اون شب رو گفت. وقتی از فهمیدم از کجا خبر داشته فهمیدم دختره با این دوستم هم رابطه داشته و بهش پیامک داه و کلی به من فحش و ناسزا گفته)اون شب کلی مادر و دختر به من توهین کردن و هرچی از دهنشون در اومد به من گفتن. منم بهشون گفتم دیگه پشت گوشتون رو دیدین منو میبینین. دیگه نیاین منت کشی که بر نمیگردم.فرداش رفتم شرکت. به من گفتن از شیراز تماس گرفتن باید با اولین پرواز بری شیراز و خیلی عجله ای هم هست.اون روز پرواز گیرم نیومد و باید تا هفته بعد سه شنبه صبر میکردم و با فوریتی که بود بلیت اتوبوس گرفتم و قرار شد فرداش ساعت یک و سی دقیقه حرکت کنم.
صبحش رفتم بانکی که سر کوچه خونه دختره بود از عابربانک پول بگیرم که دیدم دختره از کوچه اومد بیرون (صبح ها میرفت تربیت معلم. با سهمیه پدر شهیدش با مدرکی که ربطی به آموزش و پرورش نداشت استخدام شده بود)منو دید من محلی ندادم و رفتم. بین راه بودم که پیامک داد کجا؟
جواب دادم به شما ربطی نداره.کلی اصرار کرد گفتم دارم میرم شیراز دیگه به من فکر نکن و برو دنبال زندگیت و خدا حافظ.رفتم شیراز و ماهی یک میلیون با غذا و خوابگاه و همه چیز قرار داد بستم با شرکت.
روز دوم کاریم بود که داشتم برمیگشتم خونه سوار سرویس شده بودم و داشتم به داستانی که برام پیش اومده بود فکر میکردم که دیدم م بهم تک زد.عصبی شدم بهش پیام دادم گفتم : چیه؟ باز میخوای بمن فحش بدی؟ باز میخوای بگی برا موقعیتت میخوامت؟ باز میخوای به خانوادم توهین کنی؟ باز میخوای بگی لیاقت منو نداری؟ آره راست میگی ولم کن دست از سرم بردار برو دنبال زندگیت.دیدم زنگ زد و گریه کرد که گفت نه اینجوری نیست من دوست دارم و عاشقتم ازین حرفاهرچی بهش گفتم بابا تو دختر شهیدی موقعیت بهتر داری ولم کن. گوش نداد گفت برگرد بدون تو میمیرم و کلی التماس و خواهش. منم گفتم نمیتونم.یک هفته شبانه روز زنگ میزد و گریه میکرد. آخرش دلم رحم اومد و از طرفی که بهش علاقه داشتم قبول کردم که برگردم و رفتم بلیت گرفتم که بیام اما مهندسمون بلیتای منو گرفت و برد پس داد گفت نمیزارم بری. هرچی خواهش کردم گفت نه تو رو تازه پیدا کردم کجا؟؟؟ یه دختر ارزش نداره که این همه پول روو بخاطرش از دست بدی .بعد یکی دوروز با کلی اصرار آخرش گفت باش برام بلیت گرفت اما قبل رفتن بهم گفت : یه روز پی به اشتباهت میبری و میگی کاش به حرف مهندس گوش میدادم.منم برگشتم. براش کلی طلا و جواهر و روسری و لباس و هرچی که میخواست میگرفتم. صبح ها ناپدریش میبردش تربیت معلم و غروب ها من میرفتم میاوردمش . هرشب جلو در خونشون قرار داشتیم و کلی ذوق میکردم. اونقدر بهش محبت میکردم که میگفت هیچکس تا آخر عمر پیدا نمیشه که اینقدر دوستم داشته باشه و بهم محبت کنه.سال تحصیلی آغاز شد و م رفت کلاس اول تو یه مدرسه ابتدایی معلم شد.ازون موقع ها رفتارش عوض شد. بهش گفتم خبریه؟؟ اگه فکر میکنی من به دردت نمیخورم همین حالا بگو.دعوام کرد گفت این چه حرفیه؟ توعشق منی دنیای منی بدون تو زندگی نمیکنم.
بعد دیدم یکی از پسر عمه هاش (که بعد فهمیدم اونم بازی میداده) اومده خواستگاریش بهش گفتم تو مگه تکلیفتو با خانواده و فامیل روشن نکردی پس چرا میان خواستگاری؟
گفت ای بابا دختر دم بخت خواستگار داره . گفتم بله اما نه کسی که نشون شده هست.
یه روز ازم درباره یه نهادی پرسید که دولتی هست یا خصوصی. گفتم برا چی میخوای؟ گفت شوهر یکی از دوستام اونجا کار میکنه میخوام بدونم همین. (این جایی که پرسید جریان داره که بهتون میگم در ادامه)بعد شوهر دختر عموم که راننده آژانس بود اومد بهم گفت که نامزدت از یه پسری به اسم (....) از من تحقیق میکرد.فهمیدم که خبری شده. اما گفتم بزار عجله نکنم شاید شک شکی شدم بزار ببینم چی میشه.روز بازی استقلال و پیروزی بود بازی رفت که هیچوقت از دستش نمیدادم پاشدم رفتم دنبالش اما اون منو دور زد و با سرویس تربیت معلم رفت. دیگه اعصبام خورد شد.
یدفه دیدم دیگه جواب پیامک ها و زنگ های منو نمیده. فرداش رفتم جلو مدرسه ای که درس میداد دیدم نیومد مدرسه. دلواپس شدم با خودم گفتم شاید مریض شده
به زن پسر عموم زنگ زدم گفتم از خانم من خبر نداری؟
گفت : الآن کنار منه تو ماشین باباش هستیم داریم میریم لباس بخریم و بعد بریم آرایشگاه.
گفتم: مگه چه خبره مراسمیه من خبر ندارم؟
گفت : وا ! مگه نمیدونی امشب بله برونه
گفتم: وای چرا به من چیزی نگفتن. من آرایشگاه نرفتم لباسامو ندادم اوتو شویی
زن پسر عموم گفت : چی میگی مراسم تو نیست. دختره به یکی دیگه جواب داده ....
یدفه افتادم رو زمین.داستان ازین قرار بود که همون پسره که ازش تحقیق میکرد که تو اون نهادی که ازم پرسید کار میکرد و پسر یکی از سیاسیون استانداری  بود اومده بود خواستگاری و همون شب جواب بله داده بودن و فرداش آزمایش و شبش از ترس اینکه پسره نپره و من قضیه رو نفهمم صیغه کرده بودن!
جوری که دایی های دختره منو تو خیابون میدیدن میگفتن داماد که اینجاست پس مراسم چی میشه؟؟
از ناراحتی داشتم دق میکردم.فرداش رفتم سر خاک پدر شهید دختره و حسابی گلایه کردم بهش هرچی تونستم سر خاکش گفتم و رفتم.فردا صبحش مادرم بهم گفت دیشب شهید (پدر دختره) اومده به خوابم با دوتا فرشته. اون دوتا فرشته منو بغل کردن و روبوسی کردن و رفتن تو خونه اما اون شهید از خجالت و ناراحتی سرش رو انداخته بود پایین و هی تکون میداد جوری که روش نمیشد تو چشای من نگاه کنه.
بعد دو روز فهمیدم م اون کسی که من فکرشو میکردم نبوده.
(یه سری از کارهاشو نوشته بودم که دیدم گناهش گردن من نیفته حذفشون کردم)
اونجا بود که فهمیدم خدا هی میخواسته این مراسم سر نگیره و من دیوونه هی اصرار داشتم. و خدا چقدر هوادار من بوده.یه روز رفتم پسره ای که از خودم تحقیق میکرد و شوهرش شده بود رو دیدم . هیچوقت اون صحنه یادم نمیره. باورم نمیشد به یه همچین پسری جواب بله داده باشه. نه تیپ نه قیافه نه هیکل درست نه میتونست درست حرف بزنه خنده دار بود . فقط بخاطر پول و موقعیت پدر پسره بود.الآنم وقتی به این قضیه فکر میکنم که اگه خیانت نمیکرد باید یک عمر با بی آبرویی سر میکردم تنم میلرزه. خدا روشکر که اینقدر منو دوستداشت که نزاشت این بلا سرم بیاد. خدائیش راست گفتن خلایق هرچه لایق :)

|

داستان غم انگیز علی و مریم (خودکشی)

 

 

داستان غم انگیز علی و مریم (خودکشی)

 

 

 

 

شب عروسيه، آخره شبه ، خيلي سر و صدا هست. ميگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چي منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسيمه پشت در راه ميره داره از نگراني و ناراحتي ديوونه مي شه. مامان باباي دختره پشت در داد ميزنند: مريم ، دخترم ، در را باز کن. مريم جان سالمي ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمياره با هر مصيبتي شده در رو مي شکنه ميرند تو. مريم ناز مامان بابا مثل يه عروسک زيبا کف اتاق خوابيده. لباس قشنگ عروسيش با خون يکي شده ، ولي رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به اين صحنه نگاه مي کنند. کنار دست مريم يه کاغذ هست، يه کاغذي که با خون يکي شده. باباي مريم ميره جلو هنوزم چيزي را که ميبينه باور نمي کنه، با دستايي لرزان کاغذ را بر ميداره، بازش مي کنه و مي خونه :سلام عزيزم دارم برات نامه مي نويسم. آخرين نامه ي زندگيمو. آخه اينجا آخر خط زندگيمه. کاش منو تو لباس عروسي مي ديدي. مگه نه اينکه هميشه آرزوت همين بود؟! علي جان دارم ميرم. دارم ميرم که بدوني تا آخرش رو حرفام ايستادم. مي بيني علي بازم تونستم باهات حرف بزنم.
ديدي بهت گفتم باز هم با هم حرف مي زنيم. ولي کاش منم حرفاي تو را مي شنيدم. دارم ميرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردي، يادته؟! گفتم يا تو يا مرگ، تو هم گفتي ، يادته؟! علي تو اينجا نيستي، من تو لباس عروسم ولي تو کجايي؟! داماد قلبم تويي، چرا کنارم نمياي؟! کاش بودي مي ديدي مريمت چطوري داره لباس عروسيشو با خون رگش رنگ مي کنه. کاش بودي و مي ديدي مريمت تا آخرش رو حرفاش موند. علي مريمت داره ميره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سياهي ميرند، حالا که همه بدنم داره مي لرزه ، همه زندگيم مثل يه سريال از جلوي چشمام ميگذره. روزي که نگاهم تو نگاهت گره خورد، يادته؟! روزي که دلامون لرزيد، يادته؟! روزاي خوب عاشقيمون، يادته؟! نقشه هاي آيندمون، يادته؟! علي من يادمه، يادمه چطور بزرگترهامون، همونهايي که همه زندگيشون بوديم پا روي قلب هردومون گذاشتند. يادمه روزي که بابات از خونه پرتت کرد بيرون که اگه دوستش داري تنها برو سراغش.
يادمه روزي که بابام خوابوند زير گوشت که ديگه حق نداري اسمشو بياري. يادته اون روز چقدر گريه کردم، تو اشکامو پاک کردي و گفتي گريه مي کني چشمات قشنگتر مي شه! مي گفتي که من بخندم. علي حالا بيا ببين چشمام به اندازه کافي قشنگ شده يا بازم گريه کنم. هنوز يادمه روزي که بابات فرستادت شهر غريب که چشمات  تو چشماي من نيافته ولي نمي دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزي که بابام ما را از شهر و ديار آواره کرد چون من دل به عشقي داده بودم که دستاش خالي بود که واسه آينده ام پول نداشت ولي نمي دونست آرزوهاي من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل مي کنم. هنوزم رو حرفم هستم يا تو يا مرگ. پامو از اين اتاق بزارم بيرون ديگه مال تو نيستم ديگه تو را ندارم. نمي تونم ببينم بجاي دستاي گرم تو ، دستاي يخ زده ي غريبه ايي تو دستام باشه. همين جا تمومش مي کنم. واسه مردن ديگه از بابام اجازه نمي خوام. واي علي کاش بودي مي ديدي رنگ قرمز خون با رنگ سفيد لباس عروس چقدر بهم ميان! عزيزم ديگه ناي نوشتن ندارم. دلم برات خيلي تنگ شده. مي خوام ببينمت. دستم مي لرزه. طرح چشمات پيشه رومه. دستمو بگير. منم باهات ميام ….
پدر مريم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالاي سر جنازه ي دختر قشنگش ايستاده و گريه مي کنه. سرشو بر گردوند که به جمعيت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکي تو سرش شده که توي چهار چوب در يه قامت آشنا مي بينه. آره پدر علي بود، اونم يه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک يکي شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهي که خيلي حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتي که فرياد دردهاشون بود. پدر علي هم اومده بود نامه ي پسرشو برسونه بدست مريم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولي دير رسيده بود. حالا همه چيز تمام شده بود و کتاب عشق علي و مريم بسته شده. حالا ديگه دو تا قلب نادم و پشيمون دو پدر مونده و اشکاي سرد دو مادر و يه دل داغ ديده از يه داماد نگون بخت! مابقي هر چي مونده گذر زمانه و آينده و باز هم اشتباهاتي که فرصتي واسه جبران پيدا نمبکند

 

 

......

 

دانلود متن انگلیسی

 


.:  ادامه مطلب :.
|

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

موضوعات
  

لينك دوستان
 » برنامه اندرويد » سرگرمی و دانلود » سربازان گمنام » بازی و سرگرمی اشی مشی » ردیاب جی پی اس ماشین » ارم زوتی z300 » جلو پنجره زوتی

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان مختلف و آدرس onlyatnight27.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





»فال حافظ

»جوک و اس ام اس

»قالب های نازترین

»زیباترین سایت ایرانی

»جدید ترین سایت عکس

»نازترین عکسهای ایرانی

 

آرشيو
 

آذر 1392
مهر 1392
شهريور 1392
مرداد 1392
تير 1392
خرداد 1392

 

نويسنده
 
نویسندگان
 
طراح قالب
  
(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');